جمعه بارانی
داشتم فکر میکردم چه پستی در مورد میلاد رسول اکرم (ص) و امام صادق (ع) بزارم که داداشم تماس گرفت و گفت:
عمو سوداگر ۱۰ دقیقه پیش رفت...
اشک امان رو بریده.
از زمانی که خودم را شناختم، او را با پدرم دیدم. خانواده اش را با خانواده ام دیدم. آنقدر نزدیک او را عمو صدا میکردیم. همیشه این حرفی که به من میزد یادم خواهد ماند: "دا باروووون!!". باید دزفولی باشی تا بدانی یعنی چه.
بهت زده بودم. تماس گرفتم با پدرم، دزفول بود، صدایش می لرزید. فقط یک کلمه گفت و قطع کرد: قلبش...
مسئولیت های متعددش در نظام در قالب این پست نمیگنجد. اوایل جنگ از مسئولیت اطلاعات عملیات لشکر ۷ خوزستان بگیر تا همین آخری رئیس پژوهشکده دفاع مقدس.
چه جمعه ی بارانی ست امروز...

+ نوشته شده در جمعه بیست و یکم بهمن ۱۳۹۰ ساعت 16:15 توسط مصطفی
|

قلمم تیز نیست اما به اندازه ی فرو کردن در قلب دشمنان این انقلاب تیز و برنده ست. سعی میکنم با تمام وجود از همه ی وجودم که اسلام و انقلابه دفاع کنم. برای کمک شما هم یه یا علی میخوام، همین... لطفاً از طریق نظراتتون بهم کمک کنین.