بازگشت!

سلام. من اومدم! واقعا شرمنده ام که اینقدر دیر اومدم خدمتتون. یکشنبه رسیدم خونه ولی به لطف ایرانسل و همکاران نه موبایلمون کار میکرد نه وایمکسمون!

جای همگی خالی یه سفر زیارتی سیاحتی رفتیم شمال! عجب هوایی بود جون داداش! خلاصه خیلی خوش گذشت.

راستی لازم شد پروفایلمو عوض کنم آخه دیروز نتیجه های کنکور کاردانی به کارشناسی رو اعلام کردن. کارشناسی رشته ی ICT (فناوری اطلاعات و تکنولوژی ارتباطات) اهواز قبول شدم. لطفا بهم تبریک بگید!!

خبر خاص دیگه ای نیست جز سلامتی. راستی بچه های دست به قلم عرصه ی سایبری هم در محکوم کردن اقدام شنیع قرآن سوزی حسابی کولاک کردن همه ی لینک هاش توی وبلاگ شاهد هست. دم هممون گرم!

چون قول داده بودم در فرصت مناسب داستانهایی که برام فرستاده بودن رو بزارم الان میخوام به قولم عمل کنم.

دو تا داستان بسیار زیبا از دوست عزیزم محمد در ادامه ی مطلب...

ادامه نوشته

ویندوز از ابتدا تا کنون

سلام.

من از امروز تا اوایل هفته ی آینده در خدممتون نیستم. با خودم گفتم چه مطلبی پست کنم تا تلافی این چند روز غیبتم باشه که یه ایمیل توپ واسم اومد! تداعی خاطرات گذشته! ویندوز از ابتدا تا کنون! دوستانی که مثل بنده از نسخه های اولیه ی ویندوز مثل WINDOWS 3 استفاده کردن حرف منو درک میکنن.

سیر تکاملی ویندوز رو درک کردن و بعد از چندین سال اون نسخه ها رو دیدن لطف عجیبی داره. یادش بخیر روزهایی که با MS DOS و NC کار میکردیم. هی....!!

پیشنهاد میکنم اگه دوست دارین یاد گذشته ها بکنبن حتما این پست رو بخونین. از هر نسخه یک عکس همراه با مطلبی کوتاه اما مفید گذاشتم.

سعی میکنم هر روز به وبلاگ سر بزنم و به نظرات شما عزیزان جواب بدم. نظر خواهی برای این پست فعاله پس لطف کنید چیزهای بد بد ننویسین!!

مایکروسافت ویندوز "Microsoft Windows"، در فرهنگ رایانه عنوان سیستم‌عاملی است که شرکت مایکروسافت آن ‌را برای رایانه‌های شخصی (PC) تولید کرده‌ است. این سیستم‌عامل، نسخه‌های متعددی دارد که از سال ۱۹۸۵ تاکنون به بازار عرضه شده‌اند.

بقیه در ادامه ی مطلب...

ادامه نوشته

عیسی و موسی باز هم پیش محمد شرمنده شدند

چرا ناراحت کسانی باشیم که به گواه تاریخ احمقترین افراد بشر بودند. کسانی که همیشه ی تاریخ بر جهالت خود پافشاری کردند. یوسف را به چاه انداختند، گوساله ی سامری ساختند، ابتدا عیسی را پسر خدا خواندند سپس میخواستند او را به صلیب بکشانند، بر مادرش تهمت ناپاکی زدند. دل عیسی هم از آنها خون بود. از جهالتشان، از کوته بینیشان. قرآن لگد مال میکنی و آتش میزنی مفلوک! ابله، قرآن همان انجیل است، همان تورات و زبور است. همان که سوره ای دارد به نام مریم. همان که در جای جایش نام مقدس پیامبرانتان آمده است. پیش خود چه فکری کرده ای؟ هیچ چیزی آتش نزده ای جز خانه و کاشانه ی خود را. دنیا و عقبای خود را. منتظر عقوبت خود باش که نزدیک است.

فردا هیچکس نباید ساکت بنشینه! به هر طریقی که شده باید صداشو به اون طرف مرزها برسونه! به همون چندتا ایالتی که در سایه ی حمایت دولتمرداشون اقدام ننگین آتش زدن قرآن رو انجام دادن. بچه هایی که قلم به دست عرصه ی سایبری هستند با وب سایتاشون و دیگران هم با شرکت توی تجمعات مردمی.

فردا همگی دوشادوش هم فریاد نفرت خودمون رو از این عمل وقیحانه و مسببینش سر خواهیم داد.

وعده ی بچه های اهواز فردا دوشنبه ساعت 10.30 صبح امانیه رو به روی دانشکده ی ادبیات فلکه ی 3 گوش...

شب امتحان - خوابگاه دختران - خوابگاه پسران - طنز

شب – خوابـگاه دخــتـران – سکـانس اول: 

(دختر «شبنم» نامی با چـند کتـاب در دسـتش وارد واحــد دوستش « لاله » می شود و او را در حــال گریه می بیــنـد.)

شبنم: وا!... خاک بـرسرم! چــرا داری مثــل ابـر بهـار گریـه می کـنی؟!

لالـه: خـدا منـو می کشـت این روز رو نـمی دیدم. (همچـنان به گریـه ی خود ادامــه می دهـد.)
شبنم: بگـو ببـینم چی شـده؟

لالـه: چی می خواســتی بشـه؟ امروز نـتیجه ی امتـحان آناتومی!!!  رو زدن تــو بُــرد. منــی که از 6 مـاه قبـلش کتابامـو خورده بــودم، مـنی که بـه امیـد 20 سر جلـسه ی امتحــان نشـسته بودم، دیــدم نمــره ام شـده 19!!!!!! ( بر شـدت گریه افزوده می شــود)

شبنم: (او را در آغوش می کشـد) عزیزم... گـریه نـکن. می فهـممت. درد بـزرگیــه! (بغـض شبنم نیز می ترکـد) بهتـره دیگـه غصه نخـوری و خودتـو برای امتحـان فـردا آمـاده کنـی. درس سخت و حجیــمیـه. می دونی کـه؟

 لالـه: (اشک هایش را آرام آرام پـاک می کنـــد) آره. می دونـم! امـا من اونقــدر سـر ماجـرای امـروز دلم خـون بـود و فقط تونـستم 8 دور بخـونم! می فهـمی شبنم؟فقط 8 دور...!! (دوبـاره صـدای گریـه اش بلـند می شود) حالا چه جــوری سرمـو جلوی نـازی و دوستـاش بلـند کنـم؟!!

شبنم: عزیزم... دیگــه گریه نکن. من و شهــره هم فقط 7 - 8 دور تـونســتیم بخـونیم! ببـین! از بـس گریه کردی ریـمل چشمــای قشـنگت پاک شـد! گریـه نکن دیـگه. فکـر کردن به ایـن مســائل کـه می دونـم سخــته، فایده ای نـداره و مشــکلـی رو حـل نـمی کنـه.

لالـه: نـمی دونـم. چـرا چنـد روزیـه که مثـل قدیم دلـم به درس نـمیره. مثـلاً امـروز صبــح، ساعـت 5/7 بیـدار شـدم. باورت مـیشه؟!

(در همیــن حال، صـدای جیــغ و شیـون از واحـد مجـاور به گوش می رسـد. اسـترس عظیـمی وجـودِ شبنم و لالـه را در بر می گیــرد! دخـتری به نـام «فرشته» با اضـطراب وارد اتـاق می شـود.)
شبنم: چی شـده فرشــتـه؟!

فرشــته: (با دلهــره) کمـک کنیـد... نـازی داشت واسـه بیــستمـین بـار کتــابشـو می خـوند که یـه دفعــه از حـال رفت!

شبنم: لابــد! به خـودش خیلی سخــت گرفته!

فرشــته: خب، منــم 19 بـار خونـدم. این طـوری نـشدم!! زود باشیــد، ببـریـمش دکتــر.

 

و تمــام ساکنـین آن واحـد، سراسیـمه برای یاری «نــازی» از اتـاق خارج می شـونـد. چـراغ ها خامـوش می شود ...

 

شـب – خوابــگاه پســران – سکــانـس دوم:


(در اتـاقی دو پسر به نـام های «مهـدی» و «آرمــان» دراز کشــیده انـد. مهـدی در حال نصـب برنـامه روی لپ تـاپ و آرمـان مشغــول نوشــتـن مطالبی روی چـند برگـه است. در هـمین حـال، هم واحدی شـان، «میـثــاق» در حالی که به موبایـلش ور می رود وارد اتــاق می شـود)

میثـــاق: مهـدی... شایـعه شـده فـردا صبــح امتـحان داریـم!!!

مهـدی: نـه! راســته. امتـحان پایــان تــرمه!!! 

میثــاق: اوخ اوخ! مــن اصـلاً خبـر نـداشـتم. چقـدر زود امتـحانا شـروع شــد!!

مهـدی: آره... منــم یه چنـد دقـیقه پیـش فهمـیدم. حالا چیــه مگـه؟! نگـرانی؟ مگـه تو کلاسـتون دختر نداریـد؟!!!

میثــاق: مـن و نـگرانی؟ عمــراً!! (بـه آرمــان اشــاره می کنـد) وای وای نیگــاش کـن! چه خرخـونیــه این آقـا آرمـان! ببیــن از روی جـزوه های زیـر قابلمــه چه نـُـتی بـر می داره!!

آرمان: تـو هم یه چیزی میگــیا! ایـن برگـه های تقـلبه کـه 10 دقیـقــه ی پیـش شـروع به نـوشتـنــش کردم. دختــرای کلاس مـا که مثـل دختـرای شما پایـه نیســتن. اگـه کسی بهت نـرسوند، بایــد یه قوت قلــب داشته باشی یا نـه؟! کار از محکـم کاری...
مـهدی: (همچــنان که در لپ تاپــش سیــر می کنـد) آرمــان جـون... اگه واسـت زحمـتی نیست چنـد تا برگـه واسه مـنم بنـویس. دستـت درست!!

(در همیـن حــال، صـدای فریـاد و هیاهـویی از واحـد مجـاور بلـند می شود. پسـری به نـام «رضـا» با خوشحـالی وسط اتـاق می پـرد)

میـثــاق: چـت شده؟ رو زمــین بنـد نیـستی!

رضــا: پرسپولیس همین الان دومیشم زد !!

مهـدی:اصلا حواسم نبود.توپ تانک فشفشه ....... آبکشه!!!

و تمــام ساکنیـن آن واحـد، برای دیـدن ادامـه ی مسـابقـه به اتاق مجـاور می شتـابنـد. چراغ هـا روشــن می مانند...

یادش بخیر

یادش بخیر توی سوز و سرمای اون موقع شمال غرب تهران، (زیاد دور نریم، همین اوایل دهه ی 80 رو میگم) با عشق و شور عجیبی بعد از نماز صبح پا میشدیم میرفتیم مصلی که پشت سر حضرت ماه، حضرت آقا، ولی فقیه، امام خامنه ای نماز عید بخونیم. اون قدر هوا و زمین سرد بود که بایستی چند زیر انداز پهن کنیم تا تازه بتونیم پاهای برهنه مون رو زمین بزاریم. ولی صدای آقا وقتی که سوره ی اعلی رو توی رکعت اول و سوره ی شمس رو توی رکعت دوم میخوند گرممون میکرد. گُر میگرفتیم دیگه سرمایی احساس نمیکردیم. هنوز صدای زیبای آقای مرتضوی (همون پیرمرد سپید موی مکبر نماز جمعه) وقتی "اللهم اهل الکبریا و العظمه و اهل الجود و الجبروه و ...." رو میخوند توی گوشم هست...

آه... آه که چقدر دلم تنگ شده برای اون روزها...

امروز عیده. امروز میرم مصلای اهواز، ندبه میخونم و نماز عید رو پشت سر نماینده ولی فقیه در خوزستان میخونم به یاد ولی فقیه در تهران...

عیدتون مبارک       

سلام بر تو كه چه بسيار گناهان را از پرونده ما زدودي

امروز ماه رمضان تموم میشه. با همه ی خوبی ها و با همه ی زیبایی هاش. یعنی خدایا! ما سال دیگه زنده هستیم که باز هم قبل از افطار "اللهم لک صمنا و علی رزقک افطرنا" بخونیم؟ سال دیگه زنده هستیم که توی شب قدرش، همون که از هزار ماه برتر و بالاتره عاشقانه "ابو حمزه ثمالی" بخونیم؟

خدایا! این لطفت رو از ما دریغ نکن...

داشتم فکر میکردم به عنوان عیدی چی میتونم به شما بدم! هیچ چیزی بهتر از دعای بسیار زیبا و عاشقانه ی وداع امام سجاد (ع) با ماه مبارک رمضان رو ندیدم. این دعا یکی از عارفانه ترین و عاشقانه ترین دعاهای ائمه است که به ما رسیده. از دستش ندید.

ترجمه ی این دعای زیبا رو میتونید در ادامه ی مطلب بخونید...

ادامه نوشته

دلم هواتو کرده

سلام.

1- از همینجا از دو دوست بسیار عزیزم "مهسا" و "محمد" به خاطر داستانهای زیبایی که در قالب نظر برای این حقیر ارسال کردند صمیمانه تشکر میکنم.

به عزیزانی که اونها رو نرسیدن بخونن هم این قول رو میدم که این داستانها رو در روزهای آینده حتما پست کنم.

2- دلم بدجوری هوای محرم رو کرده. خیلی وقته گریه نکردم واسه امام حسین. اصلا میدونین چند وقته گریه نکردم؟! دوست دارم بشینم پای منبر امام حسین و یکی واسم روضه ی برادرش عباس رو بخونه. کمتر از 100 روز تا رسیدن به آرزوم مونده و کمتر از 75 روز به روز نیایش، روز دعای عرفه. عرفه، عرفه ی امام حسین (ع)...

نمیدونم چرا، ولی یکدفعه هوایی شدم...

الهم ارزقنی شفاعه الحسین یوم الورود...

چندتا عکس زیبا با موضوع محرم و امام حسین (ع) در ادامه مطلب...

ادامه نوشته

سیر تکاملی رفتار با دختر ها در خانواده  - طنز

سال  ۱۲۳۰ :

مرد : دختره خیر ندیده من تا نکشمت راحت نمیشم…. !!!

زن : آقا حالا یه غلطی کرد شما ببخشید !!! نا محرم که خونمون نبود . حالا این بنده خدا یه بار بلند خندیده…!!!

مرد: بلند خندیده ؟ این اگه الان جلوشو نگیرم لابد پس فردا می خواد بره بقالی ماست بخره. !!! نخیر نمی شه باید بکشمش… !!!

– بالاخره با صحبتهای 
زن ، مرد خونه از خر شیطون پیاده می شه و دختر گناهکارشو میبخشه…


سال ۱۲۸۰ :
مرد: واسه من می خوای بری درس بخونی ؟ می کشمت تا برات درس عبرت بشه. یه بار که مُردی دیگه جرات نمی کنی از این حرفا بزنی !!! تو غلط می کنی !!! تقصیر من بود که گذاشتم این ضعیفه بهت قرآن خوندن یاد بده. حالا واسه من میخای درس بخونی؟؟؟

زن: آقا ، آروم باشین. یه وقت قلبتون خدای نکرده می گیره ها ! شکر خورد. !!! دیگه از این مارک شکر نمی خوره. قول میده…

مرد (با نعره حمله می کنه طرف دخترش ): من باید بکشمت. تا نکشمت آروم نمی شم. خودت بیای خودتو تسلیم کنی بدون درد می کشمت… !!!

– بالاخره با صحبتهای زن، مرد خونه از خر شیطون پیاده می شه و دختر گناهکارشو میبخشه …



سال ۱۳۳۰  :
مرد : چی؟ دانشسرا ؟؟ (همون دانشگاه خودمون) حالا می خوای بری دانشسرا؟ می خوای سر منو زیر ننگ بوکونی؟ فاسد شدی برا من؟؟ شیکمتو سورفه (سفره) می کونم…

زن: آقا، تورو خدا خودتونو کنترل کنین. خدا نکرده یه وخ (وقت) سکته می کنین آ…

مرد: چی می گی ززززززن؟؟ من اگه اینو امشب نکوشم (نکشم) دیگه فردا نمی تونم جلوی این فسادو بیگیرم .  یه دانشسرایی نشونت بدم که خودت کیف کنی…

– بالاخره با صحبتهای زن، مرد خونه از خر شیطون پیاده می شه و دختر گناهکارشو میبخشه …


سال۱۳۸۰ :

مرد: کجا ؟ می خوای با تکپوش (از این مانتو خیلی آستین کوتاها که نیم مترم پارچه نبردن و وقتی می پوشیشون مثه جلیقه نجات پستی بلندی پیدا می کنن) و شلوارک (از این شلوار خیلی برموداها) بری بیرون؟ می کشمت. من… تو رو… می کشم…

زن: ای آقا. خودتو ناراحت نکن بابا. الان دیگه همه همینطورین (شما بخونید اکثرا).

مرد: من… اینطوری نیستم. 
دختر لااقل یه کم اون شلوارو پائین تر بکش که تا زانوتو بپوشونه. نه… نه… نمی خواد. بدتر شد. همون بالا ببندیش بهتره… !!! (لطفا بد برداشت نکنید !!! )


سال ۱۴۰۰ :
زن: دخترم. حالا بابات یه غلطی کرد. تو اعصاب خودتو خراب نکن. لاک ناخنت می پره. آروم باش عزیزم. رنگ موهات یه وقت کدر می شه آ مامی.  باباتم قول می ده دیگه از این حرفا نزنه…

بالاخره با صحبتهای زن، دخترخونه از خر شیطون پیاده می شه و بابای گناهکارشو میبخشه !!!

پسرک فقیر

روزی روزگاری پسر فقیری زندگی می كرد كه برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می كرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد كه تنها یك سكه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود كه شدیداً احساس گرسنگی می كرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا كند. به طور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز كرد. پسرك با دیدن چهره زیبای دختر دست و پای خود را گم کرد و به جای غذا ، فقط یك لیوان آب درخواست كرد. دختر كه متوجه گرسنگی شدید پسرك شده بود بجای آب برایش یك لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمانینه و آهستگی شیر را سر كشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ ». دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته كه نیكیه ما ازائی ندارد.» پسرك گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری می كنم» سالها بعد دختر جوان به شدت مريض شد. دکتران محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستان مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام كنند. دكتر هوارد كلی ، جهت بررسی وضعیت مريض و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی كه متوجه شد بیمارش از چه شهری و چه منطقه ای به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت به طرف اطاق مريض حركت كرد. لباس دكتري اش را بر تن كرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت. سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زودتر برای نجات جان مريضش اقدام كند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یك تلاش طولانی علیه مريضي ، پیروزی از آن دكتر كلی گردید. آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دكتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آنرا درون پاكتی گذاشت و برای زن ارسال نمود. زن از باز كردن پاكت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود كه باید تمام عمر را بدهكار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاكت را باز كرد. چیزی توجه اش را جلب كرد. چند كلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آنرا خواند: «بهای این صورتحساب قبلاً با یك لیوان شیر پرداخت شده است.

این رو همیشه به یاد داشته باشیم که: عشق بورزیم تا به ما عشق بورزند.

تو نیکی میکن و در دجله انداز

که ایزد در بیابانت دهد باز

علی هم یا علی گفت

سلام.

از اینکه این چند روز در خدمتتون نبودم واقعا عذر خواهی میکنم. اهواز نبودم و برای شرکت توی مراسم احیاء و شبهای قدر رفته بودم دزفول و اصلا فرصت ارسال پست جدید رو نداشتم.

ایام شهادت مولا الموحدین، امیر المومنین حضرت علی (ع) رو خدمت همه شما عزیزان تسلیت عرض میکنم و از همتون توی این شبهای عزیز التماس دعای فراوان دارم.

قول میدم از امروز به بعد با جدیت تمام به وبلاگ بپردازم و مطالب خوب و مفیدی رو برای شما عزیزان قرار بدم.

باز هم از شما التماس دعا دارم...

 

ز لیلی شنیدم یا علی گفت به مجنون چون رسیدم یا علی گفت

مگر این وادی دارالجنون است که هر دیوانه دیدم یا علی گفت


نسیمی غنچه ای را باز می کرد به گوش غنچه کم کم یا علی گفت


چمن با ریزش باران رحمت دعایی کرد و او هم یا علی گفت


یقین پرودگار آفرینش به موجودات عالم یا علی گفت


خمیر خاک آدم را سرشتند چو بر می خاست آدم یا علی گفت


مسیحا هم دم از اعجاز می زد زبس بیچاره مریم یا علی گفت


علی را ضربتی کاری نمی شد گمانم ابن ملجم یا علی گفت


مگر خیبر ز جایش کنده می شد یقین آنجا علی هم یا علی گفت...

تنها بازمانده ی یک کشتی شکسته

یک داستان زیبا در مورد نا امید شدن از رحمت خدا. حتما بخونید. راستی نظر یادتون نره...!

تنها بازمانده یک کشتی شكسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد، ساعتها به اقیانوس چشم می‌دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد.. 
سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از کلک بسازد تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود،اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟ 
صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد از خواب برخاست،کشتی می‌آمد تا او را نجات دهد. 
مرد از نجات دهندگانش پرسید: چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟ 
آنها در جواب گفتند: ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم...! 
آسان می‌شه دلسرد شد وقتي که بنظر می‌رسه کارها به خوبی پیش نمی‌ره، اما نباید امید رو از دست داد چون خدا در کار زندگی ماست، حتی بين درد و رنج. 
دفعه آینده که کلبه شما در حال سوختن بود به یاد بيارين که شاید علامتی باشه برای : فراخوندن رحمت خدا... 
واسه تمام چیزهای منفی که ما به خودمون می‌گیم، خدا پاسخ مثبتی داره، 

می گی«این غیر ممکنه»، خداوند پاسخ می ده «همه چیز ممکنه» 
می گی «هیچ کس واقعاً منو دوست نداره»، خداوند پاسخ ميده «من تو رو دوست دارم»، 
می گی «من بسیار خسته ام»، خداوند پاسخ ميده «من به تو آرامش خواهم داد»، 
می گی «من توان ادامه دادن ندارم»، خداوند پاسخ ميده «رحمت من کافیه»، 
می گی «من نمی‌تونم مشکلات رو حل کنم»، خداوند پاسخ ميده «من گامهای تو رو هدایت خواهم کرد»، 
می گی «من نمی‌تونم اون رو انجام بدم»، خداوند پاسخ ميده «تو هر کاری را با من می‌تونی به انجام برسونی»، 
می گی«اون ارزشش رو نداره»، خداوند پاسخ ميده« این ارزش پیدا خواهد کرد»، 
می گی «من نمی‌تونم خودم رو ببخشم»، خداوند پاسخ ميده «من تو رو ‌بخشیده ام»، 
می گی «من می‌ترسم»، خداوند پاسخ ميده «من روحی ترسو به تو نداده ام»، 
می گی «من همیشه نگران و ناامیدم»، خداوند پاسخ ميده «تمام نگرانی هات را به دوش من بزار»، 
می گی «من به اندازه کافی ایمان ندارم»، خداوند پاسخ ميده «من به همه به یک اندازه ایمان دادم»، 
می گی «من به اندازه کافی باهوش نیستم»، خداوند پاسخ ميده «من به تو عقل دادم»، 
می گی «من احساس تنهایی می‌کنم»، خداوند پاسخ ميده «من هرگز تو رو ترک نخواهم کرد»، 

به دیگران نیز بگویید، شاید یکی هم اکنون احساس می‌کند که کلبه اش در حال سوختن است  ...

متخصص

۲ داستان کوتاه اما بسیار زیبا در مورد تخصص در کار. پیشنهاد میکنم حتما بخونید...

مهندس متبحر

مهندسی بود که در تعمیر دستگاه های مکانیکی استعداد و تبحر داشت. او پس از۳۰ سال خدمت صادقانه با یاد و خاطری خوش باز نشسته شد. دو سال بعد، از طرف شرکت درباره رفع اشکال به ظاهر لاینحل یکی از دستگاه های چندین میلیون دلاری با او تماس گرفتند. آنها هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام داده بودند وهیچ کسی نتوانسته بود اشکال را رفع کند بنابراین، نومیدانه به او متوسل شده بودند که در رفع بسیاری از این مشکلات موفق بوده است. مهندس، این امر را به رغبت می پذیرد. او یک روز تمام به وارسی دستگاه می پردازد و در پایان کار، با یک تکه گچ علامت ضربدر روی یک قطعه مخصوص دستگاه می کشد وبا سربلندی می گوید: اشکال اینجاست!
آن قطعه تعمیر می شود و دستگاه بار دیگر به کار می افتد. مهندس دستمزد خود را ۵۰۰۰۰ دلار معرفی می کند.

حسابداری تقاضای ارائه گزارش و صورتحساب مواد مصرفی می کند و او بطور مختصر این گزارش را می دهد:
بابت یک قطعه گچ: ۱ دلار و بابت دانستن اینکه ضربدر را کجا بزنم: ۴۹۹۹۹ دلار

=====================================

جراح قلب و تعمیر کار

روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد. تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت:
من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم. در حقیقت من آن را زنده می کنم. حال چطور درآمد سالانه ی من یک صدم شماست.؟؟
جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهید كارمزدتان  ۱۰۰برابر شود این بار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن راتعمیر کنی!

سال 1412 رو چطور تصور میکنی؟    طنز

یک داستان بسیار زیبا در مورد توهم آینده. حتما بخونید...

چشم‌هایتان را باز می‌کنید. متوجه می‌شوید در بیمارستان هستید. پاها و دست‌هایتان را بررسی می‌کنید. خوشحال می‌شوید که بدن‌تان را گچ نگرفته‌اند و سالم هستید.. دکمه زنگ کنار تخت را فشار می‌دهید. چند ثانیه بعد پرستار وارد اتاق می‌شود و سلام می‌کند. به او می‌گویید، گوشی موبایل‌تان را می‌خواهید. از این‌که به خاطر یک تصادف کوچک در بیمارستان بستری شده‌اید و از کارهایتان عقب مانده‌اید، عصبانی هستید. پرستار، موبایل را می‌آورد. دکمه آن را می‌زنید، اما روشن نمی‌شود. مطمئن می‌شوید باتری‌اش شارژ ندارد. دکمه زنگ را فشار می‌دهید. پرستار می‌آید. 
«ببخشید! من موبایلم شارژ نداره. می‌شه لطفا یه شارژر براش بیارید»؟ 
«متاسفم. شارژر این مدل گوشی رو نداریم». 
«یعنی بین همکاراتون کسی شارژر فیش کوچک نوکیا نداره»؟ 
«از ۱۰سال پیش، دیگه تولید نمی‌شه. شرکت‌های سازنده موبایل برای یک فیش شارژر جدید به توافق رسیدن که در همه گوشی‌ها مشترکه». 
«۱۰سال چیه؟ من این گوشی رو هفته پیش خریدم». 
«شما گوشی‌تون رو یک هفته پیش از تصادف خریدین؛ قبل از این‌که به کما برید». «کما»؟! 
باورتان نمی‌شود که در اسفند۱۳۸۷ به کما رفته‌اید و تیرماه ۱۴۱۲ به هوش آمده‌اید. مطمئن هستید که نه می‌توانید به محل کارتان بازگردید و نه خانه‌ای برایتان باقی مانده است. چون قسط آن را هر ماه می‌پرداختید و بعد از گذشت این همه سال، حتما بوسیله بانک مصادره شده است. از پرستار خواهش می‌کنید تا زودتر مرخص‌تان کند. 
«از نظر من شما شرایط لازم برای درک حقیقت رو ندارین». 
«چی شده؟ چرا؟ من که سالمم»! 
«شما سالم هستید، ولی بقیه نیستن». 
«چه اتفاقی افتاده»؟ 
«چیزی نشده! ولی بیرون از این‌جا، هیچکس منتظرتون نیست». 
چشم‌هایتان را می‌بندید. نمی‌توانید تصور کنید که همه را از دست داده‌اید. حتی خودتان هم پیر شده‌اید. اما جرأت نمی‌کنید خودتان را در آینه ببینید. 
«خیلی پیر شدم»؟ 
«مهم اینه که سالمی. مدتی طول می‌کشه تا دوره‌های فیزیوتراپی رو انجام بدی».. 
از پرستار می‌خواهید تا به شما کمک کند که شناخت بهتری از جامعه جدید پیدا کنید.. 
«اون بیرون چه تغییرایی کرده»؟ 
«منظورت چه چیزاییه»؟ 
«هنوز توی خیابونا ترافیک هست»؟ 
«نه دیگه. از وقتی طرح ترافیک جدید رو اجرا کردن، مردم ماشین بیرون نمیارن». 
«طرح جدید چیه»؟ 
«اگر راننده‌ای وارد محدوده ممنوعه بشه، خودش رو هم با ماشینش می‌برن پارکینگ و تا گلستان سعدی رو از حفظ نشه، آزاد نمی‌شه». 
«میدون آزادی هنوز هست»؟ 
«هست، ولی روش روکش کشیدن». 
«روکش چیه»؟ 
«نمای سنگش خراب شده بود، سرامیک کردند». 
«برج میلاد هنوز هست»؟ 
«نه! کج شد، افتاد»! 
«چرا؟ اون رو که محکم ساخته بودن». 
«محکم بود، ولی نتونست در مقابل ارباس A380 مقاومت کنه». 
«چی؟!…. هواپیما خورد بهش»؟ 
«اوهوم»! 
«چه‌طور این اتفاق افتاد»؟ 
«هواپیماش نقص فنی داشت، رفت خورد وسط رستوران‌گردان برج». 
«این‌که هواپیمای خوبی بود. مگه می‌شه این‌جوری بشه»؟ 
«هواپیماش چینی بود. فیلتر کاربراتورش خراب شده بود، بنزین به موتورها نرسید، اون اتفاق افتاد». 
«چند نفر کشته شدن»؟ 
«کشته نداد». 
«مگه می‌شه؟ توی رستوران گردان کسی نبود»؟ 
«نه! رستوران ۴سال پیش تعطیل شد».. 
«چرا»؟ 
«آشپزخونه‌اش بهداشتی نبود». 
«چی می‌گی؟
!… مگه می‌شه آخه»؟ 
«این اواخر یه پیمانکار جدید رستوران گردان رو گرفت، زد توی کار فلافل و سمبوسه….». 
«الان وضعیت تورم چه‌جوریه»؟ 
«خودت چی حدس می‌زنی»؟ 
«حتما الان بستنی قیفی، ۱۴هزار تومنه». 
«نه دیگه خیلی اغراق کردی. ۱۲هزار تومنه». 
«پراید چنده»؟ 
«پرایدهای قدیمی یا پراید قشقایی»؟ 
«این دیگه چیه»؟ 
«بعد از پراید مینیاتور و ماسوله، پراید قشقایی را با ایده‌ای از نیسان قشقایی ساختن». 
«همین جدیده، چنده»؟ 
«۷۰میلیون تومن». 
«پس ماکسیما چنده»؟ 
«اگه سالمش گیرت بیاد، حدود ۲ یا ۲ و نیم….». 
«یعنی ماکیسما اسقاطی شده؟ پس چرا هنوز پراید هست»؟ 
«آزادراه تهران به شمال هم هنوز تکمیل نشده». 
«تونل توحید چه‌طور»؟ 
«تا قبل از این‌که شهردار بازنشسته بشه، تمومش کردن». 
«شهردار بازنشسته شد»؟ 
«آره». 
«ولی تونل که قرار بود قبل از سال۱۳۹۰ افتتاح بشه». 
«قحطی سیمان که پیش اومد، همه طرح‌ها خوابید». 
«چندتا خط مترو اضافه شده»؟ 
«هیچی! شهردار که رفت، همه‌جا رو منوریل کشیدن. مترو رو هم تغییر کاربری دادن». 
«یعنی چی»؟ 
«از تونل‌هاش برای انبار خودروهای اسقاطی استفاده کردن». 
«اتوبوس‌های BRT هنوز هست»؟ 
«نه! منحلش کردن، به جاش درشکه آوردن
. از همونایی که شرلوک هلمز سوار می‌شد». 
«توی نقش‌جهان اصفهان دیده بودم از اونا…» 
«نقش‌جهان رو هم خراب کردن». 
«کی خراب کرد»؟ 
«یه نفر پیدا شد، سند دستش بود، گفت از نوادگان شاه‌عباسه، یونسکو هم نتونست حرفی بزنه». 
«ممنونم. باید کلی با خودم کلنجار برم تا همین چیزا رو هم هضم کنم». 
«یه چیز دیگه رو هم هضم کن، لطفا»! 
«چیو»؟ 
«این‌که همه این چیزها رو خالی بستم». 
«یعنی چی»؟ 
«با دوست من نامزد شدی، بعد ولش کردی. اون هم خودش را توی آینده دید، اما خیلی زود خرابش کردی. حالا نوبت ما بود تا تو را اذیت کنیم. حقیقت اینه که یک ساعت پیش تصادف کردی، علت بیهوشی‌ات هم خستگی ناشی از کار بود. چیزیت نیست. هزینه بیمارستان را به صندوق بده، برو دنبال زندگی‌ات»! 
«شما جنایتکارید! من الان می‌رم با رییس بیمارستان صحبت می‌کنم». 
«این ماجرا، ایده شخص رییس بیمارستان بود»! 
«ازش شکایت می‌کنم»! 
« نمی‌تونی. چون دوست صمیمی پدر نامزد جدیدته ».

میم مثل مادر

سلام. از امروز تصمیم گرفتم هر روز یه داستان جدید و بسیار زیبا پست کنم. امیدوارم خوشتون بیاد. پیشنهاد میکنم حتما بخونید.

داستان اول تقدیم به تمام مادران دنیا...

مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه ی خجالت من بود

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره

خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو با من بکنه ؟


به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم و فورا از اونجا دور شدم

روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره

فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟

اون هیچ جوابی نداد....

حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم

سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...

از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم

تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من

اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو

وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر

سرش داد زدم ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا

اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد .

یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه
ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .

بعد از مراسم ، رفتم به اون خونه ی قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .

همسایه ها گفتن که اون مرده

ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم

اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن

"ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه هاتو ترسوندم ،

خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا

ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تو رو ببینم

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی

به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم

بنابراین چشم خودم رو دادم به تو

برای من افتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه

با همه عشق و علاقه من به تو ، مادرت..."