توهم...

سلام. من قصد نداشتم این مطلب رو پست کنم ولی اصرار یک جلبک که واسم توی پست قبلی هی کامنت میزاشت منو مجبور به این کار کرد. عکسهایی که در پایین مشاهده میفرمایید در روز ۲۵ بهمن از سایت بالاترین گرفتم. اوج توهم رو نگاه کنید و چند دقیقه ای بخندید...!

 

کدامیک را سوار میکنید؟

سلام. شرمنده بابت غیبت این چند روزم. در ابتدا لازم میدونم از تمامی مردم شریف ایران اسلامی به خاطر حضور بی نظیرشون در راهپیمایی روز ۲۲ بهمن تشکر کنم. انصافا که مثل همیشه گل کاشتن و روی دشمنان رو کم کردن.

زمزمه هایی به گوش میرسه که جلبکهای سبز روز ۲۵ بهمن قصد دارن یه راهپیمایی انجام بدن! چیو میخوایین ثابت کنین؟ حقارت خودتون رو؟ کمی افرادتون رو؟ فکر کردین بیشمارین؟ از من به شما نصیحت، نیایین بیرون، نیایین بیرون که بد میبینین...!

برو توی اندرونی ضعیفه...!

اما پست امروز...

يك شركت بزرگ قصد استخدام تنها يك نفر را داشت. بدين منظور آزموني برگزار كرد كه تنها يك پرسش داشت. پرسش اين بود : شما در يك شب طوفاني سرد در حال رانندگي از خياباني هستيد. از جلوي يك ايستگاه اتوبوس در حال عبور كردن هستيد. سه نفر داخل ايستگاه منتظر اتوبوس هستند. يك پيرزن كه در حال مرگ است. يك پزشك كه قبلاً جان شما را نجات داده است. يك خانم/آقا كه در روياهايتان خيال ازدواج با او را داريد. شما می‌توانید تنها يكي از اين سه نفر را براي سوار نمودن بر گزينيد. كداميك را انتخاب خواهيد كرد؟ دليل خود را به طور كامل شرح دهيد : پيش از اينكه ادامه حكايت را بخوانيد شما نيز كمي فكر كنيد.

.

.

.

.

.

.

قاعدتاً اين آزمون نمی‌تواند نوعي تست شخصيت باشد زيرا هر پاسخي دليل خاص خودش را دارد. پيرزن در حال مرگ است، شما بايد ابتدا او را نجات دهيد. هر چند او خيلي پير است و به هر حال خواهد مرد. شما بايد پزشك را سوار كنيد. زيرا قبلاً او جان شما را نجات داده و اين فرصتي است كه می‌توانید جبران كنيد. اما شايد هم بتوانيد بعداً جبران كنيد. شما بايد شخص مورد علاقه‌تان را سوار كنيد زيرا اگر اين فرصت را از دست دهيد ممكن است هرگز قادر نباشيد مثل او را پيدا كنيد. از دويست نفري كه در اين آزمون شركت كردند، تنها شخصي كه استخدام شد دليلي براي پاسخ خود نداد. او نوشته بود : سوئيچ ماشين را به پزشك می‌دهم تا پيرزن را به بيمارستان برساند و خودم به همراه همسر روياهايم متحمل طوفان شده و منتظر اتوبوس می‌مانیم. پاسخي زيبا و سرشار از متانتي كه ارائه شد گوياي بهترين پاسخ است و مسلماً همه می‌پذیرند كه پاسخ فوق بهترين پاسخ است، اما هیچ‌کس در ابتدا به اين پاسخ فكر نمی‌کند. چرا؟ زيرا ما هرگز نمی‌خواهیم داشته‌ها و مزیت‌های خودمان را (ماشين) (قدرت) (موقعيت) از دست بدهيم. اگر قادر باشيم خودخواهی‌ها، محدودیت‌ها و مزیت‌های خود را از خود دور كرده يا ببخشيم گاهي اوقات می‌توانیم چيزهاي بهتري بدست بياوريم.

محمد (صلی الله علیه)

انی تارک فیکم الثقلین

   قرآن و حیدر و زهرا و حسنین

        و تسعة معصومین من ذریة الحسین...

اخلاق...

روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را درباره زن و مرد پرسیدند ...

او جواب داد :
اگر زن یا مرد دارای "اخلاق" باشند پس مساوی هستند با عدد یک =1 
اگر دارای "زیبایی" هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =10
اگر "ثروت" هم داشته باشند صفر دیگری را در جلوی عدد قبلی اضافه می کنیم =100
اگر دارای "علم" هم باشند پس باز هم صفر دیگری را در جلوی عدد قبلی اضافه می کنیم =1000
اگر دارای "اصل و نسب" هم باشند پس همچنان صفر دیگری را در جلوی عدد قبلی اضافه می کنیم =10000
.
.
.
ولی اگر زمانی عدد یک (اخلاق) از بین رفت چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ است !
پس انسان بدون اخلاق هیچ ارزشی نخواهد داشت.

اگر اخلاق نباشد انسان خدای زیبایی و ثروت و علم و اصل و نسب هم که باشد هیچ نیست !


پانوشت: آغاز دهه مبارک و میمون فجر را خدمت همه عزیزان و دوستانم تبریک و شادباش عرض مینمایم.

آسان اندیشیدن...

سلام.

بالاخره امتحاناتم تموم شد. حالا درسته ۲ تاشو ۱۰۰٪ می یفتم ولی راحت شدم خوب!!

یادمه استاد مبانی شبکه روز اول که اومد سرکلاس روی تخته نوشت: "یک مربع با ۳ خط بکشید!"

همگی در تعجب از نبوغ استاد گرامی در گوشی به هم گفتیم این عجب استادیه؟! یعنی نمیدونه مربع ۴ ضلعیه؟! کمی که گذشت استاد با کمال آرامش پای تخته یک مربع و ۳ خط کشید و گفت این هم یک مربع با سه خط!

تقدیم به استاد عزیزم مهندس مقدس پور، مردی که الگوی من شد برای پرداخت زکات علمم به دیگران...!

این هم داستانی در باب این موضوع تقدیم به شما.

میگویند در كشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میكرد كه از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق كرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.
وی پس از مشاوره فراوان با پزشكان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یك راهب مقدس و شناخته شده میبیند.
وی به راهب مراجعه میكند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد كه مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نكند.
وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشكه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی كند.
همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میكند.
پس از مدتی رنگ ماشین، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و تركیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسكین می یابد.
بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشكر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید.
راهب نیز كه با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود كه باید لباسش را عوض كرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن كند.
او نیز چنین كرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسكین یافته ؟
مرد ثروتمند نیز تشكر كرده و میگوید :" بله. اما این گرانترین مداوایی بود كه تاكنون داشته." مرد راهب با تعجب به بیمارش میگوید بالعكس این ارزانترین نسخه ای بوده كه تاكنون تجویز كرده ام.
برای مداوای چشم دردتان، تنها كافی بود عینكی با شیشه سبز خریداری كنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود...


پانوشت: نمره یکی از امتحانایی که فکر میکردم می یفتم رو زدن! 10 شدم. بنابراین خط اول این پست به این طریق اصلاح میشود:

بالاخره امتحاناتم تموم شد. حالا درسته یکی شو ۱۰۰٪ می یفتم ولی راحت شدم خوب!!!

اربعین...

چهل روز گذشت. نه اشک‏ها در چشم دوام آوردند، نه حرف‏ها بر زبان! روایت درد، آسان نیست. خاک‏های بیابان می‏دانند که سیلی آفتاب یعنی چه! تشنگی را باید از ریگ‏های ساحل پرسید تا بگویند آب به چه می‏ارزد؟! هم کوفه از سکوت پر بود و هم شام. تنگ راه‏های شام، انتظار کشیدند تا صدای قدم‏های کسی بگذرد و دریغ! مسلمانان شهر بیگانه‏اند، غریبه‏اند با برادران خویش! حرف‏ها فاسد شده‏اند پشت میله‏ های زندان سینه‏ها. دستی بیرون نمی‏آید که سلامی را پاسخ دهد. فریاد را از قاموس کوفه و شام ربوده‏اند. اراده‏ها را چپاول کرده‏اند. دست‏ها را بریده‏اند. به آدم‏ها یاد داده‏اند خم و راست شوند. کسی نمی‏داند شجاعت چیست و جوانمردی را با کدام قلم می‏نویسند؟

چهل روز گذشت؛ نه از آب خبری شد، نه بابا! آسایش از فراز سرمان پر کشیده بود. چشم‏هایمان به تاریکی خرابه عادت کرده بود. اشک‏هایمان را چهل روز است که نشسته‏ایم! چهل روز است که از پا ننشسته‏ایم. زنجیر بر دست‏هایمان نهادند و در میدان‏های شهر گرداندند؛ غافل که چلچراغ را به دیار شب می‏برند. خواب کودکانمان را آشفتند تا بر مصیبت‏مان بیفزایند؛ غافل که ما صبر را سال‏هاست می‏شناسیم؛ ما صبر را در خانه علی علیه‏السلام آموخته‏ایم.

از دشنه و دشنام کم نگذاشتند. از "گرد و خاک کردن" کم نگذاشتند تا حقیقت پاکی‏مان پوشیده شود؛ ولی چه باک! حقیقت، بی‏نیاز از این گرد و خاک کردن‏هاست. حضرت دوست اگر با ماست، چه باک از این همه دشمنی! زبان‏ها را دستور به سکوت دادند؛ ولی آنچه البته نمی‏پاید، سکوت است. قلب‏ها را نتوانستند باز دارند از اندوه. مغزها را نتوانستند باز دارند از تأمل. خطبه‏های زین العابدین علیه‏السلام قیام کرده بود و قد برافراشته بود در جمعیت تا پیام‏رسان خون تو باشد. طنین شهادت تو، پرده‏ها را لرزاند، ریسمان‏ها را گسیخت و قلب‏ها را گشود.

چهل روز گذشت. اما چهل سال دیگر و چهارصد سال،... هم بگذرد، صدای "هَل مِن ناصر یَنصُرنی" تو بی‏جواب نخواهد ماند و روزگار اینچنین نخواهد ماند. قرن‏ها می‏روند و می‏آیند و میدانی که پرچم گلگونت هم بر زمین نخواهد ماند ای حسین فاطمه!